Monday, November 27, 2006

چه می کردید اگر می دانستید سرنوشت شما به هم وابسته است
و سرگذشتتان از هم تاثیر گرفت
در حالیکه نه می شناسید آنکه را باید بشناسید
نه به پشت چرخیدید تا ببینید آنچه را که باید می دیدید؟

Thursday, November 23, 2006

گناه




می دونی چی توی این دنیا باعث می شه به زندگی و زنده موندن پایبند بمونم؟
.نه.بذار اینطوری شروع کنم
فکر می کنی چه لحظه ای می تونه واسه ی تو سخت ترین لحظه باشه؟
.نگو مرگ این و اون و از بین رفتن عشق و... که حالم از کلیشه به هم می خوره
.یاد یه چیزی افتادم
.بی ربطه اما می گم
یه معلم داشتم که یه روز سر کلاس از همه پرسیدعاشقی بدتره یا گرسنگی؟
.یه عده جو گیر مثه من فریاد می زدند عاشقی
.یه عده هم که گاوتر از این حرفا بودن می گفتن گرسنگی
:اما معلم با خونسردی تمام گفت
بچه های عزیز اگه یه روزی توی سرما ,شاش تند بدنتونو به لرزه بندازه
.هر جفتشو یادتون می ره
.اون موقع خندیدم
.الانم می خندم ولی به ساده لوحی خودم
می دونی دور و بر خودم چقدر آدم دیدم که از تب عشق درهای بهشتو می دیدن
.ولی تا باد مخالف وزید هوس خونه نشینی کردند
پدرها و مادرهایی رو دیدم که بالاخره
.مرگ فرزند نازنینشونو فراموش کردند
.الارغم میل باطنیشون
.نه عزیز دلم
.اینا سخت نیست
.این سخت نیست که تمام زندگیت تحقیر شی
.این سخت نیست که تمام عمر بر اثر یه حادثه کمر به پایینت فلج بشه
.نمی خوام حوصلتو سر ببرم
می دونی سخت ترین لحظه چیه؟
اینه که گناهی که اونقدر بزرگ بوده
.که فقط یکبار انجامش دادی رو به یاد بیاری
.مثل یه مهره که مشخصاتتو داره همراهته
.اونوقت هر روز آرزو میکنی که ای کاش هرگز زاده نمی شدی
.ول کن
می دونی گناه چیه؟
.منو بگو قصه حسین کرد شبستری می گم یه ساعت


.

Wednesday, November 15, 2006

.هیچ به حسابم مگذار,به هیچ کجا متعلق نیستم
.

Sunday, November 12, 2006

ZzZz


.دیشب افکار زیادی داشتم
.فکر کنم برایت پیش آمده باشد که نتوانی افکارت را کنترل کنی
ساعتها از این پهلو به آن پهلو شوی تا شاید ذهنت بتواند
. فکر را به رویا تبدیل کند
.می توانستم تصور کنم که صبح هنگام چهره ام چگونه خواهد بود
!خسته و پژمرده
!دوست داشتم اگر چشمایم پف کند توجه همه را جلب کند
!می بینی افکار دیشب مرا؟
!فکر می کردم چه می شد اگر همه می فهمیدند که من متفکرم
.نمی دانم چقدر گذشت
.اما صدای تیک تیک ساعت دیواری را خوب به خاطر دارم
.تصویر مبهم سایه ها را که درهم پیچیده بودند را به یاد دارم
.باز هم از این پهلو به آن پهلو شدم
!چه خوب که تختم فنری نیست
. وگرنه چقدر وجودم برای شب غیرقابل تحمل بود
کم کم چشمانم شعاع های نور چراغ روشن خیابان را که
. از بین درز پرده ها به داخل آمده بود را گم کرد
گوشم با صدای موتورهایی که گه گاه خیابان های دور
. را طی می کردند همراه شد
.سپس به آرامی صداهایی ماورایی ذهنم را تسخیر کرد
.صداهایی که می شد با آنها موسیقی رنگارنگی ساخت
.خطهای کتابی که صبح خوانده بودم در جلوی چشمانم به رقص درآمدند
.حرفها رقص کنان جابجا می شدند و کلماتی بی معنی می ساختند
.تقلا می کردم تا معنی آنها را کشف کنم
.صدای دندان قروچه ی خود را شنیدم که در حفره های مغزم طنین انداز شد
.و در آن زمان تمام صداها و اوهام به یک باره ساکت شدند
.سکوت
.سکوتی به بزرگی کویر
.وآنگاه تو بودی که مرا نظاره می کردی
.نگاهی کنجکاوانه
.نگاهی از سر تامل
.چشمانی که درست چشمانم را می نگریست
...نگاهی که آه
...نگاهی که تنها می توانست به چشمانی پف کرده بنگرد
.
.

Thursday, November 02, 2006

Wednesday, November 01, 2006

7



.امروز شنبه است
روز پركاري است.بايد عشق بورزم.بايد توقعي نداشته باشم.بايد زياد حرف بزنم.خوش شانس خواهم بود اگر كسي هم عاشق من شود.پياده روي در غروب و تماشاي مردمان.هر كه را مي بينم عاشق مي شوم.چقدر خوب
.امروز را قرمز مي نامم
.يك شنبه
امروز صبح دير از خواب بلند مي شوم.دلم مي خواست هوا به اندازه ي كافي گرم باشد تا صورتم را داغ كند.موهايم را شانه نمي كنم.رختخوابم را جمع نمي كنم.موسيقي محلي.كيك خانگي خوشمزه.مرباي توت فرنگي.شير دوست ندارم.چاي گرم و شيرين.تمام چراغها را روشن مي كنم.پرتقال.پوستش را مي چكانم.آه كه چه بويي دارد...يك قطعه بزرگ.آه چه طعمي دارد.دلم يك كاميون پرتقال مي خواهد.دلم مي خواهد بينشان شنا كنم.خوب امروز كلي كار دارم
.كلي آدم هست كه هنوز عاشقشان نشدم
.امروز را نارنجي مي نامم
.دوشنبه
صبح با نوازش آفتاب سحرگاهي از خواب برمي خيزم.دفترچه يادداشتم را ورق مي زنم.چه خوب.ديروز سه نفر عاشقم شدند.بايد با آنها قرار بگذارم.همگي آنها با هم.مي خواهم هيچكس در دنيا اندازه ي
.من دوست داشته نشده باشد
!دلم هوس ليمو كرده.ليمو و سالاد فراوان.دلم مي خواهد چشمم مست رنگ دلربايش باشد
!عشق و ليمو چقدر شبيهند
!هر دو اشتها را باز مي كنند
.امروز را زرد مي نامم
.سه شنبه
.عجب ظهر تابستاني قشنگي است
.از دور صداي آب پاش هاي روي چمن ها را مي شنوم
.هندوانه نيم خورده ام را مي نگرم.دلم شلوار سبز و پيراهن قرمز مي خواهد.يا برعكس
.دلم شيريني زبا ن هم مي خواهد همراه با شربت آلبالو
.عاشقها حوصله ام را سر برده اند
.مادرم براي ناهار صدايم مي كند
.آبدوغ خيار با نعناي فراوان
.عشق را بي خيال
.كشمشهاي آبدوغ خيار را نگاه كن
.امروز را سبز مي نامم
....هممممممم چهارشنبه
.امروز براي آبتني به دريا مي روم.رو به آسمان پشت به آب مي خوابم
.صداي نبض زمين را مي شنوم.زمزمه ي ماهي ها
.دور دور ها در ساحل چيزي مي بينم كه شبيه انسان است
.عاشقش مي شوم
.امروز را آبي مي نامم
.پنج شنبه
!امروز نيلي است
.جمعه
.از عشق خسته ام.به غذا ميلي ندارم
.نفسم را حبس مي كنم تا ببينم چه حسي دارد خفگي
.هفته اي يكبار خفه مي شوم
.امروز بنفش است
.
.
آيا فردا شنبه خواهد بود؟
.دلم گوناگونی می خواهد
.