Wednesday, December 17, 2008

هیسسسسسس


دیشب که بین خواب و بیداری داشتم با رویاهام زندگی می کردم

اون وسط مسطا...اونجاها که آدم بین هیچ دو چیزی نمی تونه تفاوت بذاره

اونجا که می خواد فقط زودتر خوابش ببره و همه چیزو فراموش کنه

یاد اون روزای قدیمی افتادم

یاد روزهایی که اگه از من می پرسی هیچ وقت زندگیشون نکردم

یاد آدمایی که الان هر کدومشون یک طرف دور از من دارن زندگی می کنن

یاد خاطراتی که انگار کسی برام تعریفشون کرده و دارم توی تخیلاتم سعی می کنم بهشون جون بدم

اگه از من می پرسی که همش خواب بود

از هر کسی یه یادگار مونده که فقط اونه که می گه این منم که اون زندگی رو زندگی کردم

یادگار خیلیارو مجبور شدم خودم نابود کنم

خیلیشم خودش نابود شد و عین خیالم نبود که چیزی از دست رفت

یاد یه موزیک جز افتادم که می تونس خاطره بشه

می تونس حتی یه ساکسیفون نواز باشه که منو به زندگی امید وار کنه

می تونس رنگ قرمزی باشه که همراه سیاهی وجودم روی بوم نقاشی پاشیده شه

می دونی که از آینده متنفرم

کلا از چیزی که از جنس من نیست متنفرم

از اونی که فکر می کنه منو می تونه به جایی که می خواد هدایت کنه متنفرم

غصه نخور

من هیچ وقت شکست نخوردم

هیچ وقتم توی یک اتاق نخواهم خوابید