Thursday, July 09, 2009



از ته لیوان به تصویر مبهمی که پدیدار شده نگاه می کنم و به فکر فرو می رم
تکه های یخ باعث می شه که نوک انگشتام کمی کرخت بشن با اینحال چون تمرکز ندارم خیلی این مسئله برام مهم نیست
حواسم به خاطرات دور و نزدیکیه که چه خوب و چه بد بدنم رو می لرزونه، شاید اولین جایی که پاهام سست شد و از راهم فاصله گرفتم رو خوب به یاد داشته باشم. خیلی کوچکتر بودم از اینکه به پوچی برسم. فقط آینده رو می دیدم و به این فکر می کردم که مقصدم پر از امید باشه. دلم می خواست دشتی سبز پر از گلهای شقایق منتظرم باشه، سگ بزرگ سفید با خالهای قهوه ای که هر جا می رم دنبالم راه بیفته، دوست داشتم این رویاها و کابوسهام که هوای همه اونا گرگ و میش بود دست از سرم بر می داشت، می خواستم اون ضجه های نیمه شب مال من نباشه، آرزو می کردم که هر چی رو که از دست دادم حداقل دست آخر یه چیزی به اسم خدا تو وجودم هنوز جاری باشه.
با این حال، این همه سال میگذره. راستشو بخوای وافعا حسابش از دستم در می ره، اصلا هیچوقت درست یام نمی مونه که حتا چند سالمه. ولی جدا می خوام بدونم چی بود این فلسفه که این همه سال در به در گشتم و آخر اینطوری همه چیز رو دارم عوض می کنم، دارم فرار می کنم.
یادم میآد چند سال پیش، وقتی میشه گفت تقریبا هیچ کسیو نداشتم، در سکوت خودم غرق شده بودم، جالبه که اونروز این همه احساس غربت نمی کردم با اینکه الان خیلیا رو از ته دلم دوست دارم. حدیث اون شاه و تلخک توی زمستان یادم میاد که شاه با اون همه لباس میلرزید و تلخک راحت یک لا قبا شب رو گذروند.
خنده داره وقتی یادم می آد با بقیه چه جوری رفتار می کردم، واقعا در این توهم که با دیگران تفاوت دارم داشتم دست و پا می زدم. شاید تمام کسانی که اون زمان منو درک کردن الان نزدیک ترین دوستانم باشن ولی چیزی از خجلت من کم نمی کنه.
ته لیوان که رنگی شده برام جالب نمود پیدا می کنه.
باور کن می تونم صداهای جالبی تو سرم بشنوم. ای کاش بودی و باور می کردی.
فقط جرات می خواست، برای اینکه بشینی و واقعا مو به مو گذشته رو ببینی، بدونی که هیچوقت تنها نیستی وقتی غمگینی، بدونی همیشه خاطراتی هست که بهت زندگی می بخشه، بهت می گه که آیندت چطور خواهد بود. باور کن دارم بهت راستشو میگم. حتی غمگین ترین موسیقی هم تو رو به گریه نمیندازه، هق هق تو رو توی گوش دارم هرچند که بلند تر از هق هق من نبود. باور کن پس درمان من شاید بتونه در پست ترین حالت رهنمودی برای تو باشه.
آخرین حرفم با تو
اگرچه نیستم با تو، ولی اینو بدون که هر روز ذهنم به ذهن تو نزدیکتر خواهد شد، هر روز بیشتر از قبل کوتاهیم رو جبران خواهم کرد. روح من در آخر آنجا خواهد بود که تو می خواهی.