Monday, June 02, 2008

و بهار هم آمد و رفت
با این حال پاییز را به یاد می آورم که قرار بود زنده شوم
صدای موتور ماشینهایی که از پشت سر به من نزدیک می شدند
و من که بی خیال از غم دنیا همچون طفلی از کوچه های تاریک
و پر از عطر صمیمیتی که به یاد می آوردم گذر می کردم
گرمای بدنم که در آن سرما ،عرق حایل لباس و بدنم شده بود
و چقدر دلم کوهنوردی می خواست
دلم هوس سبکبالی کرده بود
دلم می خواست که هنوزم کوچه های تهران برایم غریب و پراحساس باشد
عادت بدترین مرضی بود که به آن دچار شدم
و بدترین عادتم،عادت به نبودن تو بود
ماشینها با نور بالا از کنارم می گذشتند و من دیگر صدای موتورشان را نمی شنیدم
غرق در این خوشبختی غریب چند ثانیه ای بودم
و یاد تو بودم که زودتر از آنکه زندگیم نظم پیدا کند رفتی و همه را داغدار کردی
و تو نیز که همچون من زندگیت عوض شد و دیگر از من نبودی
و یاد او که هیچگاه نبود و نخواهد بود
همه و همه شاد، کوچه ها را در تاریکی نم دار آن شب پاییزی گز می کردیم