Thursday, April 12, 2007

Childhood



.چقدر دور شدم از تو
.از تویی که جز اون چیزی خوشحالم نکرد
.امروز بعد سالها یادت کردم
.بعد این همه فراموشیهای اجباری و عمدی
.یاد اون همه شیطنت،انرژی
اون همه آفتاب تابستونی که گهگاهی از

. ابرها سایه می ساخت
اون همه درختای سبز سر به فلک کشیده

. که شاخ به شاخ شده بودند
اون همه رهگذر که می دونستند

. کجا دارند میرند
اون همه صداقتی که می تونستم تو

. چشم همسالهام ببینم
.اون همه بیخیالی و بی مسئولیتی
یاد شلنگ آبی افتادم که با اون

. صدها نفر و خیس کردم
یاد سوسکهایی افتادم که از

. دستم آسایش نداشتند
.یاد بازی سُــّکان افتادم
یاد نرده هایی افتادم که

. هر روز از اونها بالا می رفتم
.یاد شیشه هایی افتادم که با توپ شکستم
.یاد باغچه ی کوچک سبزیجاتم افتادم
.یاد خرگوشم افتادم
یاد سوراخ کوچک

. سقف حموم که برام دلهره آور بود
یاد حیاط خلوت پشت خونه که روی

. دیوارش می شستم و لواشک می خوردم
یاد دوچرخه ی لکنتیم که هر

. روز تو تعمیرگاه بود
یاد دبستانم افتادم که هر روز

. دعوای دسته جمعی می کردیم
یاد بوی کولر تو ظهر تابستون افتادم

. که زیرش رمان ژول ورن می خوندم
.یاد لاک پشتم افتادم
.یاد آب زرشکهای بعد از استخر
.
...اما چه کنم
...همش خاطره ست
و وقتی چشمام رو باز کنم
... قواره ی بدهیبت حال رو خواهم دید