Thursday, June 07, 2007

V


.نمی دونم از کجا شروع کنم
،شاید به خاطر اینکه برعکس باقی زندگیم که نقاط روشن کم داره
.اینجا،با تو،حرف برای گفت و شنود زیاد دارم
شاید الان با تو بودن به من نشون داد که تمام زندگی
. در ریاضت و تنهایی و غم بودن با ارزش بوده
شاید از غمهای اخیر نه تنها ناراحت نیستم بلکه شادم
چون یه روز یکی به یکی دیگه گفت:توی کدوم
قصه از زندگی عاشقهای راستین شادی بود؟
.آره حقیقت اینه
،هر روز که از روزها می گذره
.غمهام با خودم بزرگ می شن و تو بزرگتر از هر دوی ما
، و هیچ روزی غم انگیز تر از روزی نبود
. که جمله ی جادویی دوستت دارم رو شنیدم
.یکبار سخن از فتح وسط اومد
.اگر حقیقت باشه،من رو فتح کردی اونروز
.پس می خوام نام تو همیشه بعد از نام من بیاد
این همه طوفان و غرق اگرچه پیرم کرد
ولی چشمام هنوز سویی داره که رنگ متفاوت
.احساسمون رو ببینم
.نمی دونم چی بگم که رنگ کهنگی روی اندیشم ننشسته باشه
.فقط بدون که هنوز مونده تا احساس کنم که آغاز راهم
.هرچند بارها خسته و درمونده شدم
.ولی هنوز می تونم کاملتر شم
کی می دونه انسان کامل وجود داره یا نه؟
ولی هر کسی برای ظهور این آدم توی
.زندگیش تمام تلاششو می کنه
...من هم