Thursday, April 01, 2010

.
و پسر گوشه ای روی تخت دراز کشیده بود.
یکبار دیگر زنگ تلفن به صدا درآمد و بی توجه داشت به کاغذی که پر از خط خوردگی بود نگاه می کرد، این بار چهارمی بود که از اول تا آخر به دنبال کلمه ای خاص متن را شخم می زد. تمرکز نداشت، شاید دو یا سه بار هم تا نصفه های متن را خوانده بود ولی بی آنکه کلمه ای از آن را متوجه شود خود را در انبوه لغات گم می دید.
این روزها بیشتر یادش می رفت که در کدام روز از کدام فصل می زید، پس دوباره نگاهی به پنجره انداخت و اطمینان حاصل کرد که زمستان تمام شده و بوی بهار اهالی شهرش را مست کرده.
صدای بق بقوی کبوترها دوباره او را به دنیای کوچک لغات باز آورد. شروع کرد به خواندن آن دست خط خوش که حتی خط خوردگی اش هم چشم را نوازش می کرد. محو تماشای قوس زیبای خطهایی بود که همچون رشته های کاموا در هم پیچیده بودند که ناگهان چشمانش زیر این رشته های بی پایان مجذوب کلمه ی "جانم" شد ، آه که خسته بود از این جستجوی طولانی. ذهنش لحظه ای آرام گرفت،
حالا که فرصت دوباره داشت آن جمله را از آغاز تا پایان با صدای بلند خواند...
" عزیزم جانم تمام شد..."
و اینجا بود که لرزه به اندامش افتاد که...
- تمام شد؟
چه تمام شد؟ جانش تمام شد؟
من تمام شدم یا او؟ یا شاید هر دوی ما...
تمرکزش را از دست داد، صدای قدم زدن کبوترها همچون پتکی بر سرش می کوبید. یادش نمی آمد که درون متن چه نوشته شده بود. پس با امید به اینکه چیز دیگری در آن بیابد از سر خط اول شروع کرد به خواندن...
.
.
اشکان