Thursday, June 07, 2007

V


.نمی دونم از کجا شروع کنم
،شاید به خاطر اینکه برعکس باقی زندگیم که نقاط روشن کم داره
.اینجا،با تو،حرف برای گفت و شنود زیاد دارم
شاید الان با تو بودن به من نشون داد که تمام زندگی
. در ریاضت و تنهایی و غم بودن با ارزش بوده
شاید از غمهای اخیر نه تنها ناراحت نیستم بلکه شادم
چون یه روز یکی به یکی دیگه گفت:توی کدوم
قصه از زندگی عاشقهای راستین شادی بود؟
.آره حقیقت اینه
،هر روز که از روزها می گذره
.غمهام با خودم بزرگ می شن و تو بزرگتر از هر دوی ما
، و هیچ روزی غم انگیز تر از روزی نبود
. که جمله ی جادویی دوستت دارم رو شنیدم
.یکبار سخن از فتح وسط اومد
.اگر حقیقت باشه،من رو فتح کردی اونروز
.پس می خوام نام تو همیشه بعد از نام من بیاد
این همه طوفان و غرق اگرچه پیرم کرد
ولی چشمام هنوز سویی داره که رنگ متفاوت
.احساسمون رو ببینم
.نمی دونم چی بگم که رنگ کهنگی روی اندیشم ننشسته باشه
.فقط بدون که هنوز مونده تا احساس کنم که آغاز راهم
.هرچند بارها خسته و درمونده شدم
.ولی هنوز می تونم کاملتر شم
کی می دونه انسان کامل وجود داره یا نه؟
ولی هر کسی برای ظهور این آدم توی
.زندگیش تمام تلاششو می کنه
...من هم

Thursday, April 12, 2007

Childhood



.چقدر دور شدم از تو
.از تویی که جز اون چیزی خوشحالم نکرد
.امروز بعد سالها یادت کردم
.بعد این همه فراموشیهای اجباری و عمدی
.یاد اون همه شیطنت،انرژی
اون همه آفتاب تابستونی که گهگاهی از

. ابرها سایه می ساخت
اون همه درختای سبز سر به فلک کشیده

. که شاخ به شاخ شده بودند
اون همه رهگذر که می دونستند

. کجا دارند میرند
اون همه صداقتی که می تونستم تو

. چشم همسالهام ببینم
.اون همه بیخیالی و بی مسئولیتی
یاد شلنگ آبی افتادم که با اون

. صدها نفر و خیس کردم
یاد سوسکهایی افتادم که از

. دستم آسایش نداشتند
.یاد بازی سُــّکان افتادم
یاد نرده هایی افتادم که

. هر روز از اونها بالا می رفتم
.یاد شیشه هایی افتادم که با توپ شکستم
.یاد باغچه ی کوچک سبزیجاتم افتادم
.یاد خرگوشم افتادم
یاد سوراخ کوچک

. سقف حموم که برام دلهره آور بود
یاد حیاط خلوت پشت خونه که روی

. دیوارش می شستم و لواشک می خوردم
یاد دوچرخه ی لکنتیم که هر

. روز تو تعمیرگاه بود
یاد دبستانم افتادم که هر روز

. دعوای دسته جمعی می کردیم
یاد بوی کولر تو ظهر تابستون افتادم

. که زیرش رمان ژول ورن می خوندم
.یاد لاک پشتم افتادم
.یاد آب زرشکهای بعد از استخر
.
...اما چه کنم
...همش خاطره ست
و وقتی چشمام رو باز کنم
... قواره ی بدهیبت حال رو خواهم دید

Friday, March 09, 2007

Losing Control


.ببین که چطور کنترلم رو از دست دادم
چطور نمی تونم ذهنم رو پاک کنم
. از چیزهایی که دوستشون ندارم
.باورم نمی شه که اینطور زمان گذشت
پاییزی که اینهمه انتظارشو کشیدم
. مثل ماهی از دستم لیز خورد
.باور کن خودمو گول نزدم
.باور کن که توی چیزی غرق نشدم
.همه چیز عادی بود
.همه چیز ساده بود
!همه چیز با یک آهنگ شروع شد
.توی ماشین بودم
.صبح زود
.صبح آفتابی و خنک پاییزی
.به سمت شرق می رفتم
.نور آفتاب توی چشمم بود
.جادوی موسیقی رو فراموش کرده بودم
اما فهمیدم با موسیقی بیشتر
. از هر چیزی عاشق شدم
اونروز فقط می خواستم زودتر
. از شر همه خلاص شم
زودتر بیام توی خلوت خودم
.بیام و چشمهامو ببندم و خیالپردازی کنم
.به یاد جاهای ندیده خاطره سازی کنم
.به یاد چیزهای از دست نداده اشک بریزم
.
.
.فکر نکن خوشحالم که بیدارم
!!!نه
.بخوام و نخوام،قبول کردم که تنهام
.که همه چیز درون خودمه
.حالا فقط چند روز مونده به بهار
.به روزهای تنهایی
.به خاطره سختیهام
ولی دلم می خواد تنهایی خودم رو
!!! باهات قسمت کنم
دلم می خواد شاهد خلوتم باشی و
. شنونده ی موسیقی بهاره ی من
.که همون موسیقی پاییزه
.
.
.دوستت دارم

Wednesday, January 31, 2007


،درکشاکش این روزگار
،در همهمه ی بی سر و سامانی ها
بدنبال ترک تعلق
،بدنبال ره آزادگی
.
.
گرفته بودم چون ابر بهاران
.که صاعقه هایم نابود کرد هرچه بود
.
برگِ زردِ درختِ ز غم سوخته بودم من
نهان از نظر چشم به جان دوخته بودم من
.
.لب خشکیده ام بدنبال قطره ای آب،ذره ای محبت بود
.رنگ رخسارم کبود
.سیل اشک بر گونه هایم مثل رود
. می نواخت باد در آن تاریک شب چون مطربان حلقه به در
،کاو هم چو من
... خواب ز چشمش افتاده بود





.دریا مرا می خواند
.گویا شب ناتمام است
.
. نیست شد هرآنچه که گفتم زیباست
.
.دیوار می بینم و دیوار
.مرگ بی صدا سایه انداخت
.
.نیست شد هرآنچه که گفتم زیباست
.
.گندمزارم گرفت آتش
.باد بر گوشم سیلی زد
.
.نیست شد هرآنچه که گفتم زیباست
.
. نغمه ی بلبل مرد
.شکست هرآنچه که بود
.
.نیست شد هرآنچه که گفتم زیباست

Thursday, January 18, 2007

تا کی صلح؟ تا به کی صبر؟
روان گشته است روحی چو نهر
نشسته ام تا چه رسد ز ماورا؟
زین جا نرسد مرا بیش ز قبر