Thursday, August 24, 2017
Tuesday, February 05, 2013
Thursday, April 01, 2010
Saturday, October 17, 2009
نزدیک نوروز بود، و من فقط فکر این بودم که امسال سال مهمی می توانست باشد
طبق معمول گوشم با موسیقی همراه بود
فکر کردم چه می شد اگر چشمانم را می بستم و زمان پنج سال به جلو می رفت
خوشحالی از آمدن او با غم از دست دادن چیزهای دیگر به سختی آمیخته شده بود و افکار کوتاهم از شاخه ها به پایین می افتادند
به خودم آمدم و دیدم چند ساعتی از آن پنج سال سپری شده است
به پهلو چرخیدم و به گلدان کاکتوس چشم دوختم، سعی کردم زیبایی پنهانش را درک کنم،
صدای گنجشکان لحظه ای حواسم را ربود، دوباره چشم برگرداندم
به رنگ سبز مرده اش نگریستم و هیچ نیافتم
کمی دیر شده بود
باید تا کنون می رسید
عشق یک احساس درونیست
تو عاشق می شوی و خودت هم از آن خسته می شوی
کاری هم به معشوقت نداری
وقتی او در اوج احساس است تو در فکر رهایی از فکرش هستی
دوباره خسته می شوی
دوباره عاشق می شوی
دوباره به فکر فرو می روی و دوباره تکرار می کنی
از افکارم لحظه ای خلاصی یافتم و نگرانش شدم
بوی عید را می فهمیدم
تغییر را درک می کردم
امسال همه چیزم تغییر کرده ولی باز می دیدم که از خودم دور و دورتر خواهم افتاد
افکارم به شاخه ها نمی رسید متاسفانه
این بار به کوه کتابهایم روی میز می نگرم
فریاد می زنند برو به دنبال او، نگرانی فایده ای ندارد
صدای افراد مختلف را در اتاق کناری می شنوم
نمی دانم آیا آنها هم منتظرند یا نه
زمان را گم کرده ام
کاکتوسم را فرستاده ام پی اش
فشار اصوات را روی نبضم حس می کنم
افکارم گهگداری به شاخه ای گیر می کند و فریادی برمی آورد
دوست ندارم زنده باشم، می خواستم همه چیز جور دیگری باشد، همه چیز جوان، عجیب و عاشق باشد
نمی دانم به این سطر از احوال من رسیدی یا نه
تو هم بد درد کشیده ای عزیزم، در آغوشم اگرچه جایی برایت نیست ولی شاید تو هم چون من روزی بالاخره آرام بگیری گوشه ای از دنیا
سرت را درد نمی آورم
در باز شد آخر
آمد و در آغوشش کشیدم
او یکی بود از آنها که در آغوش کشیدمشان
او آن بود که اشکش را فقط بر روی کاغذ دیدم
او آن بود که به من یاد داد در سوگ سیاوش بگریم
او بود که مرا آموخت عشق ورزیدن
Thursday, July 09, 2009
از ته لیوان به تصویر مبهمی که پدیدار شده نگاه می کنم و به فکر فرو می رم
حواسم به خاطرات دور و نزدیکیه که چه خوب و چه بد بدنم رو می لرزونه، شاید اولین جایی که پاهام سست شد و از راهم فاصله گرفتم رو خوب به یاد داشته باشم. خیلی کوچکتر بودم از اینکه به پوچی برسم. فقط آینده رو می دیدم و به این فکر می کردم که مقصدم پر از امید باشه. دلم می خواست دشتی سبز پر از گلهای شقایق منتظرم باشه، سگ بزرگ سفید با خالهای قهوه ای که هر جا می رم دنبالم راه بیفته، دوست داشتم این رویاها و کابوسهام که هوای همه اونا گرگ و میش بود دست از سرم بر می داشت، می خواستم اون ضجه های نیمه شب مال من نباشه، آرزو می کردم که هر چی رو که از دست دادم حداقل دست آخر یه چیزی به اسم خدا تو وجودم هنوز جاری باشه.
با این حال، این همه سال میگذره. راستشو بخوای وافعا حسابش از دستم در می ره، اصلا هیچوقت درست یام نمی مونه که حتا چند سالمه. ولی جدا می خوام بدونم چی بود این فلسفه که این همه سال در به در گشتم و آخر اینطوری همه چیز رو دارم عوض می کنم، دارم فرار می کنم.
یادم میآد چند سال پیش، وقتی میشه گفت تقریبا هیچ کسیو نداشتم، در سکوت خودم غرق شده بودم، جالبه که اونروز این همه احساس غربت نمی کردم با اینکه الان خیلیا رو از ته دلم دوست دارم. حدیث اون شاه و تلخک توی زمستان یادم میاد که شاه با اون همه لباس میلرزید و تلخک راحت یک لا قبا شب رو گذروند.
خنده داره وقتی یادم می آد با بقیه چه جوری رفتار می کردم، واقعا در این توهم که با دیگران تفاوت دارم داشتم دست و پا می زدم. شاید تمام کسانی که اون زمان منو درک کردن الان نزدیک ترین دوستانم باشن ولی چیزی از خجلت من کم نمی کنه.
ته لیوان که رنگی شده برام جالب نمود پیدا می کنه.
باور کن می تونم صداهای جالبی تو سرم بشنوم. ای کاش بودی و باور می کردی.
فقط جرات می خواست، برای اینکه بشینی و واقعا مو به مو گذشته رو ببینی، بدونی که هیچوقت تنها نیستی وقتی غمگینی، بدونی همیشه خاطراتی هست که بهت زندگی می بخشه، بهت می گه که آیندت چطور خواهد بود. باور کن دارم بهت راستشو میگم. حتی غمگین ترین موسیقی هم تو رو به گریه نمیندازه، هق هق تو رو توی گوش دارم هرچند که بلند تر از هق هق من نبود. باور کن پس درمان من شاید بتونه در پست ترین حالت رهنمودی برای تو باشه.
آخرین حرفم با تو
اگرچه نیستم با تو، ولی اینو بدون که هر روز ذهنم به ذهن تو نزدیکتر خواهد شد، هر روز بیشتر از قبل کوتاهیم رو جبران خواهم کرد. روح من در آخر آنجا خواهد بود که تو می خواهی.
Wednesday, December 17, 2008
هیسسسسسس
دیشب که بین خواب و بیداری داشتم با رویاهام زندگی می کردم
اون وسط مسطا...اونجاها که آدم بین هیچ دو چیزی نمی تونه تفاوت بذاره
اونجا که می خواد فقط زودتر خوابش ببره و همه چیزو فراموش کنه
یاد اون روزای قدیمی افتادم
یاد روزهایی که اگه از من می پرسی هیچ وقت زندگیشون نکردم
یاد آدمایی که الان هر کدومشون یک طرف دور از من دارن زندگی می کنن
یاد خاطراتی که انگار کسی برام تعریفشون کرده و دارم توی تخیلاتم سعی می کنم بهشون جون بدم
اگه از من می پرسی که همش خواب بود
از هر کسی یه یادگار مونده که فقط اونه که می گه این منم که اون زندگی رو زندگی کردم
یادگار خیلیارو مجبور شدم خودم نابود کنم
خیلیشم خودش نابود شد و عین خیالم نبود که چیزی از دست رفت
یاد یه موزیک جز افتادم که می تونس خاطره بشه
می تونس حتی یه ساکسیفون نواز باشه که منو به زندگی امید وار کنه
می تونس رنگ قرمزی باشه که همراه سیاهی وجودم روی بوم نقاشی پاشیده شه
می دونی که از آینده متنفرم
کلا از چیزی که از جنس من نیست متنفرم
از اونی که فکر می کنه منو می تونه به جایی که می خواد هدایت کنه متنفرم
غصه نخور
من هیچ وقت شکست نخوردم
هیچ وقتم توی یک اتاق نخواهم خوابید