Saturday, October 17, 2009

به پشت روی فرش خوابیده بودم و انتظار رسیدنش را می کشیدم
نزدیک نوروز بود، و من فقط فکر این بودم که امسال سال مهمی می توانست باشد
طبق معمول گوشم با موسیقی همراه بود
فکر کردم چه می شد اگر چشمانم را می بستم و زمان پنج سال به جلو می رفت
خوشحالی از آمدن او با غم از دست دادن چیزهای دیگر به سختی آمیخته شده بود و افکار کوتاهم از شاخه ها به پایین می افتادند
به خودم آمدم و دیدم چند ساعتی از آن پنج سال سپری شده است
به پهلو چرخیدم و به گلدان کاکتوس چشم دوختم، سعی کردم زیبایی پنهانش را درک کنم،
صدای گنجشکان لحظه ای حواسم را ربود، دوباره چشم برگرداندم
به رنگ سبز مرده اش نگریستم و هیچ نیافتم

کمی دیر شده بود
باید تا کنون می رسید

عشق یک احساس درونیست
تو عاشق می شوی و خودت هم از آن خسته می شوی
کاری هم به معشوقت نداری
وقتی او در اوج احساس است تو در فکر رهایی از فکرش هستی
دوباره خسته می شوی
دوباره عاشق می شوی
دوباره به فکر فرو می روی و دوباره تکرار می کنی
از افکارم لحظه ای خلاصی یافتم و نگرانش شدم
بوی عید را می فهمیدم
تغییر را درک می کردم
امسال همه چیزم تغییر کرده ولی باز می دیدم که از خودم دور و دورتر خواهم افتاد
افکارم به شاخه ها نمی رسید متاسفانه

این بار به کوه کتابهایم روی میز می نگرم
فریاد می زنند برو به دنبال او، نگرانی فایده ای ندارد

صدای افراد مختلف را در اتاق کناری می شنوم
نمی دانم آیا آنها هم منتظرند یا نه
زمان را گم کرده ام
کاکتوسم را فرستاده ام پی اش
فشار اصوات را روی نبضم حس می کنم
افکارم گهگداری به شاخه ای گیر می کند و فریادی برمی آورد
دوست ندارم زنده باشم، می خواستم همه چیز جور دیگری باشد، همه چیز جوان، عجیب و عاشق باشد
نمی دانم به این سطر از احوال من رسیدی یا نه
تو هم بد درد کشیده ای عزیزم، در آغوشم اگرچه جایی برایت نیست ولی شاید تو هم چون من روزی بالاخره آرام بگیری گوشه ای از دنیا

سرت را درد نمی آورم
در باز شد آخر
آمد و در آغوشش کشیدم
او یکی بود از آنها که در آغوش کشیدمشان
او آن بود که اشکش را فقط بر روی کاغذ دیدم
او آن بود که به من یاد داد در سوگ سیاوش بگریم
او بود که مرا آموخت عشق ورزیدن







No comments: