Tuesday, February 05, 2013

...و این شروعی دوباره س پس ‍‍‍‍‍‍‍ از سه سال

1 comment:

Anonymous said...

برایِ تنهایی هایِ خیلی بدِ راه هایِ خیلی دور
بعدتر که خیلی بد شد، با هم بـــد شدیم! می دیدم که همه چیز از دستمان در می رود، و برای اولین بار فهمیدم، آدم هایی می ایند تویِ زندگیِ نکبت بارت،که توی بدترین حالِت، توی بدترین روزت، توی بهترین موفقیت هایت، می خواهی که فقط او باشد
می بینی که هفته ای نیست که یادت نیاید که "نع! فلانی دیگه دوستِ من نیست، باهاش کاری ندارم دیگه" بعد ته دلت غصه دار بشی که تنهایی همین ست و فکر کنی که به فاک رفتم و بزرگ شدم و بی رفیقِ شفیق ماندم
ولی وقتی بعد از تمام این دوستی ها و دشمنی هاف دوباره به هم می رسیم، می بینم که انگار فقط دو روز است که از تو بیخبرم، انگار که "رفته باشی شمال و آنتن نمی داده" و تو هنوز "اشکانم" هستی و عزیزِ دلِ منی و هیچکس اینگونه به ویرانی اون یکی برنخاست که من و تو دهنِ همو سرویس کردیم و می خوام بدونی هنوز به بامزه و بیمزه ترین حرفات، از تهِ دل اینقدر می خندم که حتی صدایِ "سوگل" هم در بیاد که "من نمی دونم کجاش خنده داره؟!"
حالا جدا جدا افتاده ایم و قاره ها را در می نوردیم، به امید فرودگاهی که روزی به انتظار آن یکی باشیم تا همدیگر را محکم بغل کنیم و بپرسیم "راستی چی شد؟"
.
من و تو تنها رفیقایی هستیم که الان، فقط خودمون می دونیم، چقدر تنهاییم .